عبرت (3)
بُگذرم زین قصّه ی دور و دراز قصّه ی جنّت به پیش آریم باز
چون ندارد روز و شب آنجا وجود عرض و طولِ آن نداند جز وَدود
روشنی بخش است از پروردگار وصف آن هرگز نیاید در شمار
میوه گَر چینی، بروید از درخت مرغِ بریان از بَرایت حاضر است
سکّه در بازار آنجا شد عمَل کار نیکت شد درخت و خشتِ زَر
قصرهاء و نهرهاء و تخت ها حوری و شیر و عسل دیگر غِنا
حوریان در هر طرف مانند ماه جلوه گر همچون ستاره بر شما
گَر که یک حوری بخندد در بهشت بر گُمان افتی خدا ظاهر شدَست
می کند دیوارِ جنّت گفتگو هر طرف رو آوری باشد نیکو
نهرها جاری بوَد از هر طرف مرغ ها بهرِ غِنا رویِ درخت
هوش از سَر می رود زِ آوازها دردِ سَر هرگز نباشد مَر تو را
از شرابِ سَر به مُهر اندر جِنان آدمی را تازه گردد روح و جان
هم نسیم دلکَش و هم بوی خوش هرگز آنجا می نشُد روئی تُرش
دَم به دَم از حق سلام و هم درود می رسد بر جان و دل ها زنده بود
مرگ هرگز نیست از بهرِ بَشَر شادی و هم خرَّمی بی دردسر
دَم به دَم از حق بَر آید این ندا هست راضی از تو ذاتِ کبریا
ذکرِ تو آنجاست حمدِ کبریا شاد و خُرّم سایهات شاخِ طوبا
از نماز و روزه می باشی معاف نی تَعَب باشد در آنجا، نی خلاف
صورت تو میشود بدر و مُنیر بر سرَت تاجی زِ یاقوت ای خبیر
تخت ها بنهاده، باشد از گُهر رخت های نیک، بالش های زَر
قصرهایی از طلا و نقره نیز هم زِ یاقوت و جواهر ای عزیز
قصرهای دیگر از یاقوت و دُرّ حوریانِ باکره آزاد و حُر
اسب استبرق بوَد با مال و پَر هر کجا خواهی شوی زان بهره ور
چشم بینا می شود از راهِ دور گوش هایت تیز و دل پُر سرور
علم تو گردد لَدُنّی در بهشت جنسِ باطن می شود نیکو سرشت
باشی اندر عزَّت و جاه و جلال نعمت بی حد رسَد از ذُوالجَلال
می شود مهمان بَر پیغمبران در پس آن دعوتِ حق در عَیان
فرش های تازه و نرم و لطیف دوستانِ با وفاءُ و بَس شریف
هر طرف روی آوری باشد غِنا از همه بهتر رضای کبریا
سالم و سروَر باشی جاودان حور و غِلمان هر طرف باشد دَوان
نیست آنجا بول و غایط مَر تو را به عرَق تبدیل گردد ای کیا
از شراب ساقی بی درد و رنج چون بنوشی زایل آید درد و رنج
رُو به مُلکی که ندارد آن زوال مُلکِ اکبر وارثِ حُسن و جمال
نیست هرگز اندر آن مُلک کبیر پیری و هم کُهنگی ای خوش ضمیر
تکیه گاهت سُنبل و اِستبرَق است دستبندت از طلا و نقره است
شد مقام و رتبه ی هر کس جدا وَز عدالت مُزدِشان از کبریا
نیست در آنجا دیگر کِبر و حسد غِبطه دارد لیک باشد بی ثمر
هر که را در مُلک باشد کمتری شد فزون تر از سه دنیا ای غَنی
آنکه باشد رتبه اش از جمله پیش مُلکِ اکبر را حسابی نیست پیش
صوت داودی و رُخ چون یوسفی سن چو عیسی، شاهی و هم سروَری
هر که را باشد عِلم های نیکو ره به جنَّت او برَد ای نیک خو
لیک باشد اندر اینجا شرط ها شرط آن باشد علیِّ مرتضی
بی توَلّای علی دین ناقص است گَر نماز و روزه دارد کافر است
هرکه کفران کرده نعمت های حق دوزخ او را مَسکن و مأوا بوَد
این بوَد از گفته ی فَصلُ الخِطاب بیشتر خواهی بخوان اندر کتاب
بی رضای حق نمی گردد قبول جمله طاعت ها هوا است و نُکول
شد شفاعت هم زِ اذن کردگار دل مکن خوش بی جهت در روزگار
بی عمل خود را مکن دلخوش به دَهر عُمرِ خود را بی جهت منما هدَر
هست بالاتر زِ رضوان نعمتی نورِ حق بینی اگر تو عارفی
گر شَوی مهمان بَر پروردگار می شود نورت فزون و بی شمار
بُگذرم از این سخن گویم زِ نار تا که عبرت باشدَت در روزگار
وصفِ دوزخ را بگویم گوشدار اندر آنجا شد عقوبت بی شمار
آه و واویلایشان از آن زَفیر بهرِ کیفر از شقاوت ها اسیر
پِیروِ نفس هر که باشد در جهان جای او در دوزخ آمد جاودان
ریزد از گرمی زِ صورت پوست ها پوستِ دیگر رویانَد چو آبِ چشمه ها
ناله و افغان در آنجا بی شمار نیست یکدَم راحتی در قعرِ نار
تشنه گردد بهرِ آن آب جَحیم شد سزای او عقوبت در جحیم
پوست ریزد رویَدش هفتاد پوست بازسوزَد همان گونه که سوخت
آتشین غُل باشد اندر گردنَش اکل زَقّوم مارها شد یاورَش
تخت ها باشد زِ آتش در جحیم شهرها دارد زِ آتش اکل ریم
تاج آتش بر سرَش باشد یقین گُرزهای آتشین گردد دو نیم
هم قَرین باشند با دیو لَعین لعنت از حق آید و دایم غَمین
این بوَد پاداش بهرِ کافران مشرکان را شد نیز جاء و مکان
این بوَد پاداشِ قوم ظالمین تا ابد باشند در قَعر سِجینِ جحیم
لیک سوزد شیعهها قدرِ گناه پاک گردد گَر بسوزد از گناه
تا ابد مشرک بوَد در قعرِ نار چون که بنموده قسم پروردگار
ای علی در کارِ حق مردانه باش با خدا ساز از همه بیگانه باش/پ
دیوان شهید- صفحات 300، 301 ،302 و 303
توسط : شهید علی طاهریان