تاب هجران (16)
شدی جرجیس دانم زنده از حق وِرا کُشتند احیا شد زِ ناحق
که حجّت بود از دانای مشتق که او شَه بود و مردم جمله احمق
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
نیکویی را حقیر و کم تو بشمار گناهِ کم شاید هست بسیار
نباشی از قضایِ حق خبردار بوَد رَه دور جانا توشه بردار
دهد روزی، به یَلها در زمانه که صد دانا در آن حیران بمانه
سبب را سبب باشد بهانه و اگر نه حق رساند آب و دانه
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
شنو تو قصه زِ اصحاب از کهف که خفتند سیصد و نه سال در وصف
اگر در این سخن داری دیگر حرف بخوان تو سوره ی قرآن در کهف
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
ابراهیم خواست از نَشرِ قیامت مگر ندهد دلِ پاکَت شهادت
بگفت هستم خدایا در صداقت ولی خواهم در این دنیا بشارت
خدا گُفتا بگیر از چار مرغان بِکُش باهم بکوب مانندِ سوهان
چنین کرد و ندا کرد زِ اذنِ یزدان شدند پیوسته و کردند طیران
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
دیگر بار آورم از کهف یاری مشهورند شاید تو بدانی
وفا کرد آن سگِ کهف از غلامی بِجنّت جاگزین شد جاودانی
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
دیگر باره به جرجیسَم سلامی که کُشتند هفت بارَش، یافت جانی
شُعیب آمد مرا یاد از کلامی سه بارَش حق زِ گریه چشم دادی
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
شنیدی قصه ی یوسف زِ عفّت بدان جاء و مقام و غَرُّ و رفعت
زُلیخا خواند او را بهرِ شهوت چِسان بین از خدا نَنمود غفلت
جدا از غم دلم هرگز نگردد جهان با نعمتَش کامی نَیَرزَد
جراحت ها زَدم اندر دلِ خود که بیدارش کنم بر خود بگرید
زِ بسم الله نویسم نام یزدان تو خود دانی ندارم تابِ هجران
دیوان شهید-صفحات 139 و 140
توسط : شهید علی طاهریان