توشه ی آخرت
گشت مردی جانبِ صحرا روان بهرِ بیع و شرع گویا آن زمان
اتفاقاٌ باد کشتی را شکست روی تخته پاره ای او برنشست
یافت از غرقاب آن دریا نجات جانب شهری روان و بود مات
دید جمعی از بزرگان چون ملوک آمدند سویش بِصد غرّ و سلوک
خلعتش دادند کردندش سوار دولت او شد زِ ایشان برقرار
روی تختش برنشاندند از وقار زر نثارش نموده بی شمار
جمله اندر خدمتش بسته کمر جمله فرمانبر بدو همچون قمر
کرد روزی از وزیرِ خود سوال سِر چه باشد گو به من ای نیک حال
گفت ترسم عیش تو ناقص شود گفت برگو تا دلم ساکن شود
گفت باشد عادت این شهر و بوم بعد سالی سوی شه آرند هجوم
شاه را از تخت می آرند فرو دیگری را شه نمایند ای نِکو
شاه اسبق را کنند در بحر غرق بحرِ بی پایان ندارد شرق و غرب
گفت برگو با من ای نیکو سیَر رهنما شو مَر مرا از این خبر
گفت بنما جمع بهرِ خود طلا تا شوی آسوده از این ماجرا
از غلامان جانب دریا فرست خرمنی خواهی کنون بنمای کِشت
آن زمان در بحر اندازند تو را تو شوی آسوده از رنج و نوا
این مثل باشد بر ما سودمند همچو کارِ آن شَه با ارجمند
همچو آن سلطان، دور اندیش باش فکر آخر کن به فکرِ خویش باش
تا توانی در جهان تخمی بکار ای علی در آن جهان آید به کار
دیگر ار خواهی بمانی در امان کن نگه داری به هر جا این زبان
دیوان شهید- صفحه 96
توسط : شهید علی طاهریان